سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حاج غلامرضا

 

 ●یاد پدر شهیدم حاج غلامرضا یزدانیپنج شنبه 88 دی 24 - ساعت 12:39 صبح

نویسنده: روح الله مرتضوی نژاد

سال ها پیش  یک زخمی درونم داشتم که کهنه شده بود و دیگر خون تازه ای از آن نمی آمد. وقتی دانشگاه کاشان قبول شدم این زخم هنوز تازه بود. سال اول، از این زخم به خودم می پیچیدم و گاهی شبانه از خوابگاه بیرون می زدم و خسته با چشم اشکان قدم می زدم ولی همیشه آن را پنهان می کردم.  کم کم برایم عادی شد و زخم بیچاره هم دله بسته بود. بچه یتیمان می دانند که کهنه می شود ولی التیام نمی یابد. دوست عزیزی داشتم به نام امیر حسین یزدانی که تقریبا سال سوم او را شناختم از آنجایی که در دیگر شناسی قوی هستم (ای کاش خود شناس بودم) در اولین ملاقاتم به او دل بستم به محمد (دبیر انجمن مطالعات فرهنگی نسیم) گفتم مخش را بزن برای آینده این انجمن بسیار مفید است. انتخابات کردیم و با اصرار، او را کاندیدای انجمن کردیم و رای هم آورد. من بسیار اصرار داشتم که دبیر شورای مطالعاتی بشود و همین طور هم شد. ولی چند وقتی گذشت تا عرفه همان سال. با امیر حسین وعده کرده بودم برای دعای عرفه برویم مسجد جمکران. او نیامد. تا  ظهر فردایش داخل سلف سراغش را از هم اتاقی هایش گرفتم ولی خبری به من دادند که زخم کهنه ام را تازه کرد و خون از آن بیرون زد. گفتند پدرش شهید شده است!!! دیگر هیچ چیز نمی فهمیدم توی این دنیا نبودم ظاهرم خیلی ساده و معمولی بود. ولی سخت درون خودم بودم. زمان امتحان ها بود ولی درس خواندن برایم امکان پذیر نبود. دوستم احمد می گفت برای پدرش چند رکعت نماز و قرآن بخوان تا آرام بگیری (هیشه عاشق کسانی هستم که دائم به فکر خدا هستند ولی خودم مشمول حکمت 150 نهج البلاغه...) این کار برای من امکان پذیر نبود. فکر کنم سه روزی گذشت که گفتند فردا سه تن از شهدای عرفه را در اصفهان تشییع می کنند. راه افتادم به سمت اصفهان. در اتوبوس فیلم هندی پخش می شد. و موقعیت بسیار خوب بود که مثل دیوانه هایی که پای این فیلم ها گریه می کنند گریه کنم. سرم را به شیشه اتوبوس گذاشتم و آرام آرام گریه می کردم . ولی نه برای بابای امیر حسین بلکه به حال خودم. با خدا درد دل می کردم که خدایا هر گلی خارهایی هم در ساقه دارد چرا این گل ها را از خار آن جدا می کنی. این خارها اگر چه بدند ولی به این گل دل بسته اند. تا اصفهان به بیچارگی خود و اینکه چگونه باید با امیر حسین روبرو شوم فکر می کردم. ظهر  بود که به خانه رسیدم اصلا دلم ناهار نمی خواست دلم می خواست ناراحتیم را از خانواده ام پنهان کنم. احساس می کردم که زشت است  یک بچه شهید  اینچنین پژمرده نشان داده شود. دوربین را برداشتم و به سمت محل تشییع راه افتادم. باران می بارید. بعدها از امیر حسین شنیدم که هرجا رفته اند همینطور بوده است و می گفت دوست دارم فکر کنم این باران به خاطر  شهداست. چه جمله دقیق و قشنگی! از جمعیت عکس می گرفتم و گاهی هم با آنها همسخن می شدم و ناراحتی ام را با اشک بیان می کردم.

تا اینکه امیر حسین را دیدم. مشخص بود که تمام وجودش خسته است ساده با فاصله از پدرش راه می رفت او هم مثل من چشمانش از گریه خسته بود. به روی خودم نیاوردم. چون می ترسیدم با او روبرو شوم. او هنوز نمی دانست که همدردش هستم. دوست داشتم به او بگویم به جمع یتیمان خوش آمدی.  دوست داشتم بگویم خودتان گل بودید چرا دسته گل به اصفهان آوردید. دوست داشتم بگویم قدمتان بر چشم های من برادر. بدون اینکه زیاد نزدیکش شوم شروع کردم از او عکس بگیرم. توجه جمعیت به او جلب شده بود چرا که مردم نمی دانستند چرا از او عکس می گیرم اگرچه ظاهر درهم برهمش نشان می داد که از بستگان درجه یک یکی از شهداست.


از توجه لنز دوربین به سمت خود متوجه من شد. دوربین را رها کردم و مثل آدم های لو رفته به سمت او رفتم و او را در آغوش کشدیم. برایم هیچ مهم نبود که همانطور او را در آغوش داشته باشم و با او در جهت جمعیت حرکت کنم. پس از سال ها کسی را یافته بودم که بسیار او را دوست داشتم و حالا همدردم هم بود. از همه جملاتی که در ذهنم داشتم فقط یکی را گفتم. خودتان گل بودید چرا گل آوردید؟ از هم جدا شدیم. انگار از هیچ آغوشی خوشش نمی آمد. سر مزار خیلی شلوغ بود نمی گذاشتند کسی جلو برود دورتر ایستاده بودم محمد که پارتی داشت جلو رفته بود و می گفت خود امیر حسین تلقین پدرش را خواند. به امیر حسین حسودیم می شد. چرا که زمانی که بابام شهید شده بود و یتیم شده بودم (از اینکه خود را یتیم بنامم لذت می برم ولی دیگران چنین حقی ندارند چون من در واقع خودم را برای ابوالایتام امیرالمومنین علیه السلام لوس می کنم) به ما خیلی اجازه نمی دادند جلو برویم بماند که حالا هم اجازه ندادند... خودمان هم کمی سرگرم بازی بودیم مثل همین حالا که فقط  به بازی مشغولیم. خلاصه گرم بودیم و خوب خوب همان موقع نفهمیدیم چه بر سرمان رفته است. به هر حال فرقی نمی کرد همه شهدا را پدر خود می دانم همانطور که مادران شهدا دامنه محبتشان همه شهدا را در بر می گیرد. ای کاش این پدرم را قبل از شهادت هم دیده بودم. امیر حسین می گفت اگر می دانستم فرزند شهید هستی و به پدرم گفته بودم حتما زمانی که کاشان آمده بود سری هم به شما می زد چرا که به فرزندان شهدا علاقه داشت. و البته باید هم می داشت چرا که او بابای ما هم بود فقط من خبر نداشتم. پدرم! عزیزم! حاج غلامرضا! من هم به شما علاقه دارم! تدفین انجام شده بود و داشتند با بیل خاک را بر روی مزارش می ریختند دیگر فقط خویشاوندان بودند. جلو رفتم و شروع به عکس گرفتن کردم می خواستم عقده اینکه از تدفین بابام کم عکس داشتم را خالی کنم. آنقدر فلاش زدم که مهدی (فرزند دیگر حاجی) عصبانی شد. چقدر عکس می گیری؟ مثل آدمی که رئیسش  به او مرخصی کار داده است خوشحال شدم. رفت بالای سر قبر و شروع به گریه کردن کردم. امیر حسین گفت آقا روح الله ناراحت نشی شما را نمی شناخت. با اشاره ابراز عدم ناراحتی کردم. همه داشتند پراکنده می شدند. پسر عمه امیر حسین (اگر اشتباه نکنم) کیکی را برای او آورد و فکر کنم گفت که بیش از یک روز است غذا نخورده است. چقدر خوشحال شدم که نتوانستم غذا بخورم. به هر حال امیر حسین کیک را هم قبول نکرد و گفت گلویم خشک است. امیر به من گفت بیا برویم سر قبر برادر محمد. همان لحظه خود محمد سر رسید و من خوشحال شدم چرا که دیگر مجبور نبودم او را با خود سر قبر پدرم ببرم. خدا حافظی کردم و رفتم.

امیر حسین دلم برایت تنگ شده است. این وبلاگ را دوباره نزدیک سالگرد بابات راه اندازی کردم. چرا که از اول هم به پیشنهاد خودت راه اندازی کرده بودم. از طرف من سلام به مهدی و محمد سعید برسان و پیشانیشان را ببوس. از مهدی هم بخواه که او هم از طرف من تو را ببسود.

حبیبت روح الله



  • کلمات کلیدی :
  •  ●لیست کل یادداشت های این وبلاگ
     

    چهارشنبه 103 آذر 28

    برای تعیین شهر خود روی کادر کلیک نمایید.
    اعلام اوقات شرعی براساس ساعت
    رایانه‌ی شما می‌باشد.
     

    d خانه c

     RSS 
     Atom 

    d شناسنامه c

    d ایمیل c


    لوگوی وبلاگ


    نوشته‌های قبلی

    اشتراک در خبرنامه

      با ارسال فرم فوق می‌توانید از به‌روز شدن وبلاگ با‌خبر شوید.